حسـنآبـادی
حسنآبادِ من همچون بهشت است
دیارِ من سراسر شور و عشق است
شمـال و هم جنوبش کوهبند است
که گویی شهر من اندر کمند است
هوا و آب و خاکش بینظیـر است
دیـارِ من چو فـرودسِ بَرین است
چه گویم من ز فـرهنگ و اصالت
زبـانم قاصر است از این حـکایت
به گویش و زبان قنـد و شکـر ریز
همی فارس و لُر و تُرکش دلانگیز
همه زحمتکـشاند و غرق کارند
که دست رنجی حلال بر سفـره آرند
زنـانش جمله نقـشباف و هُنــرمند
هُنـر میـریزد از انگشت هَــر زن
جوانـانش بَسی در علـم و دانش
شکوفـا کردهاند این شهر و نامش
به هر سو میروم خاکِ من اینجاست
جـدا نیست از دلم قبلهی دلـهـاست
حبیب میبوسد این خاک گوهر بار
ســر سجـــده نَهــد بــر دامــن آن
به چشمش سرمه میمالد از این خاک
کــه ذرهِ ذره ی آن تـوتیـــا بـــاد